خلاصه ای از دلنوشته یکسال و چند ماه اثر گیسو آرامیس :
میگویم جانِ دل؟!
زندگی آن قدر ها هم که میگویند بد نیستها،
شاید اندکی روزهایمان تکراری و شب هایمان تاریک و حزین باشد.
شاید راحت دلمان با هوای ابری پاییز بگیرد،یا حتی مشکلی ما را از پای در بیاورد.
اما میدانی؟!
دوست داشتن تو،خوب حواس مرا از اندوه زندگانی پرت میکند.
بخشی از دلنوشته یکسال و چند ماه اثر گیسو آرامیس :
بیرحم من، احساس تو مدتهاست که خفته است.
دست میکشم و صورت سردِ احساست را لم*س خواهم کرد.
شاید باری دیگر از خواب برخیزد و
تلخی زندگی از کام برود!
***
من تو را همچو مادرت دوست می دارم.
همان قدر پاک و منزه. …
همانقدر بیتاب برای “حال” لحظه هایت
که مبادا غمی آهسته کنج دلت بنشیند !
***
اندوه هر لحظه به دورم تار میتند، تا مرا بیشتر به دام خود، بیندازد…
گویی اینبار
راه فراری نیست.
زندگیام آهسته، در تاریکی غرق میشود و من در اعماق فراموشیها،
خواهم مُرد!
***
“دل”
اگر از سوی صاحبش طرد شود، ویران می شود.
بیرحمانه شاهرگ امیدم را بزن!
امید به بودنت، به آن که روزی دوستم خواهی داشت
مرا به انتظار وا می دارد!
و این مرگیست مکرر. …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.