زودتر از آن که بخواهم محبت بی پایان وپرمهر پدرم را احساس کنم باید بنا به دست
سرنوشت او را به آغوش خاک می سپردم؛رویاهایم همان جا محدود وناتمام ماند.تمام کودکی
وعروسک بازی هایم،درکشمکش ومرافه های ناپدری سنگدل پایان یافت….مردی خودشیفته
که جز منافع خودش چیز دیگری را نمی دید.بیچاره مادرم بایدسنگینی سایه ی شومش را
سال ها تحمل می کرد،ولب از لب سخن نمی گشود.