گرچه سخت است به
فکری هوس نان نرسد
قصه ای نیست که با
عشق به پایان نرسد!
قصه ای نیست که
حتی شده در آخر آن
بوی یک یوسف گم گشته
به کنعان نرسد.
در غوغای بی هیاهوی دلم،
تاریکی، حرف هایی نانوشته ای برای گفتن دارد!
دلم میخواهد.
شمعی روشن کنم تا گرمایش را،
با همه وجودم احساس کنم.
لعنت به این تاریکی…
لعنت به تمنّای شب…
لعنت. …
پرواز این بار روایت میکند داستانش را!
مینویسد و مینویسد تا خالی شود. پرواز برای دست یافتن به رویایش به دنبال دست آویزی بود که این
دست آویز؛ حامی، ناجی و عزیزش شد. دخترک عاشق مردی میشود که کاخ رویاهایش را از ریشه
میسوزاند، پرواز با عشق بهای سنگینی در برابر رویای کوچکش داد.
این بار؛ اما نه دست آویزی خواست و نه مرهمی، خواست خودش ادامه دهد؛ اما دیگر بالی نداشت.
باید دید که آیا میتواند بلند شود یا نه؟ اگر هم بلند شود، به کجا میرسد؟
در پَستی ها و بلندی های زندگی، سرنوشت تا آخرین قطره ی شیره ی جان مرد قصه ی ما را میمَکد؛ اما او
به خاطر رویای کوچکی که دارد، زندگی پوچ خود را ترک میکند و زندگی را از سر آغاز میکند.
رویاهایم عطر بهارنارنج گرفته اند، خواب دیده ام که میآیی!
جهان کوچک من، کنار تو چه محشر میشود.
جایی که فقط من باشم و تو) ما!(
جایی دور از تمام آدمها و شلوغی های شهر،
من برایت ترانه بگویم و
تو
بدون دل نگرانی هایت، آرام کنارم بنشینی.