خیا*نت!
خیا*نت!
خیا*نت!
مینویسم این کلمه را میلیونها بار، بر غم نامه ی شب رنگ جا مانده از واپسین دیدار بر هبوط قلبم!
تکرار میکنم ناجوان مردیهای روزگار را، تا حک گردد با گدازه های آتشین، برقلب بیچاره ام که زخم خورده است
ازحجم نامردی های این روزگار! تا بازهم اعتماد نکند به گرگ هایی در جامه گوسفند که میگردند و میچرخند
بارها و بارها به گرد آن!
و دوران سرسام آوری که شروع معراج هبوط است در قلب من. …
چه بازی دارد نگاهت،با تلاطم و بیقراری دریای توفانی؟
لختیه سیاهی نگاهت به جنون حیوانگونه ای میکشانم که گویا هرگز آدم
نبودم!
چه سیاه بازی دارد نگاهت با هوای این
روزهایم؟!
زودتر از آن که بخواهم محبت بی پایان وپرمهر پدرم را احساس کنم باید بنا به دست
سرنوشت او را به آغوش خاک می سپردم؛رویاهایم همان جا محدود وناتمام ماند.تمام کودکی
وعروسک بازی هایم،درکشمکش ومرافه های ناپدری سنگدل پایان یافت….مردی خودشیفته
که جز منافع خودش چیز دیگری را نمی دید.بیچاره مادرم بایدسنگینی سایه ی شومش را
سال ها تحمل می کرد،ولب از لب سخن نمی گشود.
صدای سکوت شب در میان خیابان های خالی از احساس، اکو میشود و گوش هایم از حجم
فریاد سکوت کر میشود!
من در میان هجوم بیرحمانه خاطرات، گوشه ی تاریک درونم، اشک بی کسی جاری خواهم
کرد و چشمان خیس از بارش نگاه تو را برهم مینهم