در پَستی ها و بلندی های زندگی، سرنوشت تا آخرین قطره ی شیره ی جان مرد قصه ی ما را میمَکد؛ اما او
به خاطر رویای کوچکی که دارد، زندگی پوچ خود را ترک میکند و زندگی را از سر آغاز میکند.
چین های رو پیشونیت،گره ی ابروهات،چشم های میشی رنگت که آینه ی دلت بود.لم*س کردنذتنبور
با سر انگشتات،بوی گس سیگارت،رد پیف اسپری زیر یقه ی بلوز آبی رنگت،ترست از صدایذبلندو
فوبیِ دعوا،احتیاطت در رانندگی،اسکناس بیست تومانی تا نخورده ی عید قربان،سیدِ پشت اسمت،
آلبوم کامل شجریان توی داشبورد ماشین،صدای ضرب،خنده هات.وقتی از همه چیز رضایت داشتی و
چالی که با دیدن خندهه ات روی گونه ام میافتاد… این روزها،من اینها را مرور میکنم.
همیشه که نباید خوب بود،همیشه که نباید مثل فرشته ی مهربان بال زد و نشست کنار آدم ها و
خواسته هایشان را برآورده کرد.
گاهی هم باید روسری ترکمن مامان رو بقچه کرد و بند و بساط را جمع کرد و رفت از زندگی بعضی
آدمها.
یک جایی از زندگی باید جای آدم خالی باشد تا بودنش حس شود با تمام حواس…
یک جای دیگرش باید دلتنگِ آدم شوند و گرنه هیچکس برایت تره هم خورد نمیکند.
گاهی آرزوی کر بودن میکنم
نیاز است که دروغ مرده هارا نشونم
یا گاهی اوقات آرزو دارم لال باشم؛
لال باشم تا مانند مرده ها کسی را نشکنم
یا در مواقعی در کنار این دو نیاز است
کورذباشم
تا مغز های ملتهب مرده هارا نبینم.
ماریسا دختری است که به تازگی شانزده سالش شده، اما اتّفاقاتی که برای او میافتد برای هر
دختر شانزده ساله ی دیگری نمی افتد. بعد از تولدش متوجّه ورود کسی به اتاقش میشود اما
هنگامی که چشمانش را با ترس باز میکند تا هویت او را شناسایی کند، متوجّه میشود که
دیگر نمیتواند ببیند! اما آن فرد چه کسی بود؟ و آیا دیگر توانایی دیدن را پیدا میکرد؟ این
تنها آغاز داستان از دریچه ی تاریک چشمان نابینای ماریسا است.
هینا دختریست که گمان میرفت زندگی ساده اش، در پس آن چهار دیواری همیشه ساده
بماند، اما یک روز صفحه ی دفتر عوض میشود و صفحه ی جدیدی که به رویش باز میشود، او
را در گردابی فرو میبرد؛ گردابی از نوع نفرت و جنون! گردابی از نوع غم و اندوه! او را به
جنگ با خود واگذار میکند، اما افسوس که او این جنگ را بلد نیست! حال او مانده و راهی که
نمیداند پایانش کجاست و یک سنگ در دست او؛ سنگی که شاید سرآغاز همه چیز باشد، اما
پایان هیچ چیز نیست!