زندگی را ورق بزن روایت زندگی چند نسل است با سختی ها و مشکلات و خوشی های متفاوت
روایت مردمانی است که در زندگی جنگیدند برای عدالت برای عشق و آزادی.
زندگی را ورق بزن روایت زندگی نوه هایست که خود عاشقند و عشق واقعی را از خاطرات پدربزرگشان
می آموزند ورق ورق با خاطرات او زندگی میکنند تا به حقیقت برسند.
پس زندگی را ورق بزن با آنها و عشق را زندگی کن در صفحه صفحه ی آن.
بهزاد و شاهین و سامان نوه های جهانگیرخان بعد از مرگش بر حسب اتفاق دفترچه خاطرات او را می یابند و
با حقایقی آشنا میشوند حقایقی تلخ و شیرین، حقایقی که زندگیشان را دگرگون میکند.
گرچه سخت است به
فکری هوس نان نرسد
قصه ای نیست که با
عشق به پایان نرسد!
قصه ای نیست که
حتی شده در آخر آن
بوی یک یوسف گم گشته
به کنعان نرسد.
در غوغای بی هیاهوی دلم،
تاریکی، حرف هایی نانوشته ای برای گفتن دارد!
دلم میخواهد.
شمعی روشن کنم تا گرمایش را،
با همه وجودم احساس کنم.
لعنت به این تاریکی…
لعنت به تمنّای شب…
لعنت. …
پرواز این بار روایت میکند داستانش را!
مینویسد و مینویسد تا خالی شود. پرواز برای دست یافتن به رویایش به دنبال دست آویزی بود که این
دست آویز؛ حامی، ناجی و عزیزش شد. دخترک عاشق مردی میشود که کاخ رویاهایش را از ریشه
میسوزاند، پرواز با عشق بهای سنگینی در برابر رویای کوچکش داد.
این بار؛ اما نه دست آویزی خواست و نه مرهمی، خواست خودش ادامه دهد؛ اما دیگر بالی نداشت.
باید دید که آیا میتواند بلند شود یا نه؟ اگر هم بلند شود، به کجا میرسد؟