طالق واژهای است که به زندگی من گره خورده است؛ زندگی گذشتهام، زندگی حال و آیندهام!
تو متعهد بودی و عهدت را شکستی؛ عهد بستی بودی با من، با او، با زندگیمان، ولی…
با صدای تلفن توی پذیرایی، زیر اجاق گاز رو خاموش کردم و به سمتش رفتم.
جواب دادم:بفرمایید.
صدای زنی توی گوشم پیچید:خانم رحمانی؟
-بفرمایید.
-میشه لطف کنید گوشی رو بهشون بدید؟
-خودم هستم.
-شما برای ثبت نام به مهد باران اومده بودید…
میان حرفش پریدم و گفتم:بله بله، جایی دارید برای ثبت نام؟
-بله، یکی از مادرها تصمیم گرفتند یه جای دیگه بچهشون رو ثبت نام کنند، شما میتونید دخترتون رو بیارید برای ثبت
نام.
-حتما، کی مزاحم بشم؟
-از هفته دیگه میتونید دختر خانمتون رو بیارید.
-یه هفته بعد از مهر؟!
-یه سری تعمیرات داریم که برای بچهها خطرناکه، به همین خاطره!
لحن حرصیاش باعث شد خنده بیموقعام را قورت بدم و بگم:که اینطور، ممنون.
-خواهش میکنم خدانگهدار.
تا تلفن رو گذاشتم صدای گریه دریا رو شنیدم؛ داخل اتاق خوابش شدم که دیدم روی زمین افتاده و دستش کمی خونخداحافظ.
میاد.دویدم و کنارش زانو زدم، بغلش کردم و داخل دستشویی بردمش؛ گریهاش بند نمیاومد که!