نجوا کرد
-تنها موندم، دستم رو بگیر
آرکا دست پیش برد و در دقایق آخری که نفسهای نجوا به شماره افتاده بود، دستش را گرفت، بلندش کرد.
نجوا زمزمه کرد.
-دوستم داری؟
آرکا لب زد.
-تا بینهایت بار بعد از آخرین نفسم.”
دختری از جنس غم، تنهایی، میخواهد زندگی را زندگی کند و هر لحظه به بنبست میخورد.
بنبستهایی که آرکا آنها را باز میکند و کمکم عشق جوانه میزند.
اما در پس این عشق، سایهی زنی نشسته که تاریکی را در قلب نجوا میکارد و آنقدر این جوانه بزرگ میشود که تمام اعتمادش از بین میرود.
آرکا فریاد میزند دروغ است و نجوا گوش هایش را میبندد.
سوء تفاهمی به بزرگی نابودگر عشق، آنها را از هم جدا میکند.
دوستت دارمها خفه میشوند زیر سایهی بیاعتمادی و شک، و هر دو گم میشوند.
کجای قصه دوباره به هم خواهند رسید؟
عاشقانهای خاص.
وارد آشپزخانه شدم و در یخچال را باز کردم. برهوت بود و از سرما و زمهریر خالی بودنش لرزیدم.
خم شدم و تمام طبقات را نگاه کردم.
یک شیشه شیر و یک سیب که نیمی از آن گندیده بود، مثل یک حجم منفور در چشمهایم فرو رفت.
در را بستم و همزمان با در، چشمهایم بسته شد.
دستم را به یخچال تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم تا بغض گلوگیرم پایین برود.
به سمت تنها کابینت دیواری رفتم و بازش کردم، قرصهای بابا را برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
جلوی در اتاق ایستادم و به چشمهای بابا که بسته شده بود نگاه کردم و لبم را گزیدم.
-بمیرم برات که گرسنه خوابیدی.
قطره اشکی که میرفت روی گونهام بنشیند را پاک کردم و جلو رفتم.
شیشهی قرص را کنار تشک کهنهاش گذاشتم و پردهی تور سفید را کنار زدم و پنجره را بستم.
کنار تشکش نشستم و به پلکهای بستهاش خیره ماندم.
هربار همین بود، هر بار که از دیالیز برمیگشتیم تمام جانش کشیده میشد و پیش از اینکه بتوانم چیزی برای خوردن پیدا کنم به خواب میرفت.
دستم را روی موهای کمپشت و سفیدش کشیدم.
پلکهایش آرام تکان خورد، اما مگر دست خودم بود نوازشش؟
دستم را روی گونهام کشیدم و تری اشک را با سر انگشتهایم حس کردم.
اگر پلک باز میکرد و مرا به این حال میدید دیگر نمیتوانستم آرامش کنم.
پارچ استیل را برداشتم و لیوانش را پر از آب کردم و بلند شدم.
پتوی آبی زمخت را باز کردم و لبهاش را که در اثر کهنگی یا ریش ریش شده بود و یا زبر، تا زدم تا صورتش را آزار ندهد.
پتو را آرام رویش انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
وارد هال شدم و همانجا کنار دیوار نشستم و چشم دوختم به تلویزیون بیست و یک اینچ قدیمی که خاموش بود، که اگر خاموش هم نبود صدایش در نمیآمد.
تصویر تک لامپ وسط سقف روی شیشهی تلویزیون افتاده بود.
سرم را به دیوار تکیه دادم تا تصویر واقعی این منبع نور کمرنگ را ببینم.
“خدا، نمیشد یه کورسویی هم به دل من میدادی”
چشم بستم و از شدت عجز به اشکهایم اجازه دادم که ببارد.
هربار که از بیمارستان برمیگشتیم حال بابا بدتر و من با دیدن حال او، افسردگیام عمیقتر میشد.
خسته بودم، مثل آخرین نفسهای باطری ساعت که سه روز بود روزانه دو ساعت عقب میماند.
مثل عروسک تدی پشمی یادگار برادرم که نه تنها چشمهایش را از دست داده بود، که پشمهایش از لای درزهای تن پوش سفیدش بیرون زده بود.
دستم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم. مانتوی مشکی بور شدهام را برداشتم و دست در جیبش فرو بردم.
پولهای مچاله شده را بیرون کشیدم و دانه دانه اسکناسها را باز کردم و شمردم و آرزو کردم کاش شمردن بلد نبودم که ده هزار و هفتصد تومان را به سینه بچسبانم و بخندم از اینکه میتوانم نان بخرم و تخم مرغ.
مانتو را تنم کردم و از در بیرون رفتم.
پلههای شکسته را شمردم و با عدد پنج وارد حیاط شدم.
نه گلی بود و نه گیاهی، حوض آبی بود که تمیز بود، اما ماهی نداشت، آب نداشت.
خاک بود که دستی در آن دانه نمیکاشت.
وارد کوچه شدم و هنوز در را نبسته بودم که صدای کربلایی حسن را شنیدم.
-سلام دخترم.
لبخند نیمه جانی زدم، جوی باریک را رد کردم و روبرویش ایستادم.
-سلام از منه، خوبید؟
سری تکان داد و سنگینیاش را بیشتر روی عصایش انداخت.
عرقچینش را کمی عقب زد و عرقهای روی پیشانیاش را با دستمال سفیدش گرفت.
-خوبم بابا جان، بابا خوبه؟ امروز نوبت داشت مریضخونه، نه؟
-بله، اتفاقاً نیمساعت نیست رسیدیم.
دوباره سر تکان داد و لبخند زد و خط لبخندش میان چروکهای ریز و عمیقش گم شد.
-زنده باشی، از خدا میخوام یه فرزند صالح مثل خودت قسمتت کنه.
به روی صورت مهربانش لبخند زدم.
-ممنونم. تشریف ببرید تو، بابا خوابه، اما دیگه باید بیدار شه.
وقت قرصاشه، تا شما برید تو من میرم مغازهی اکبر آقا و برمیگردم.
به سمت در رفتم و بازش کردم.
-بفرمایید.
قدمی به عقب برداشت.
-تو برو تو دختر جون، من با اکبر آقا کار دارم، خریدای تو رَم میگم واست بیارن.
سنگ کنار در را جلوی درب آهنی گذاشتم تا بسته نشود و جلو رفتم.
-نه کربلایی، خودم میرم.
اخمآلود نگاهم کرد، اخم به صورت روحانیاش نمیآمد، به لبخندش عادت کرده بودم.
-میگم برو تو دختر، خوبیت نداره صلاه ظهری راه بیفتی تو کوچه و خیابون.
پیش از اینکه چیزی بگویم راه افتاد.
به قدمهای سنگینش که با کمک عصا بدن نحیفش را جلو میکشید چشم دوختم.
پیر بود، مثل این کوچه با دیوارهای سیاه شدهاش، مثل تنها سوپر محل که حتی جعبههای نوشابهای که جلوی در میچید لب پرانده بود.
آرام وارد خانه شدم و در را پیش کردم و سنگ را جلویش گذاشتم.
پنج پلهی لب پریده را بالا رفتم و وارد خانه شدم.
صدای دردمند بابا به قدمهایم سرعت داد.
-نجوا، دخترم…
سریع وارد اتاق شدم و به سمتش رفتم.
-جانم بابا؟
روی آرنجهایش تکیه داده بود و سعی میکرد خودش را بالا بکشد.
-کمک میکنی بشینم بابا؟
کنارش زانو زدم، دستهایم را زیر بغلش گذاشتم و بالا کشیدمش.
هر روز سبکتر میشد و بغض من سنگینتر.
بالش را به دیوار تکیه دادم و جایش را مرتب کردم.
-راحتی بابا جون؟
پتویش را روی پاهایش کشیدم و نفس تازه کرد.
-خوبم دخترم، حلال کن.
-این چه حرفیه؟
نرگس طاهری نجمی متولد خرداد ۵۶. کارشناس ارشد ادبیات فارسی. متأهل هستم و یک دختر و یک پسر دارم.
گفتگو و مصاحبه با استاد نجمی ( مدرس و نویسنده)
تذکر : رمان من خواب بودم در انجمن در حال تایپ است و هرگونه کپی برداری از آن با ذکر منبع و نویسنده مجاز نیست و پیگرد قانونی دارد.
“و کمکم عشق جوانه میزند…”
سبک قلم خاص و جمله بندی ها آدم رو به وجد میاره.
با تشکر از استاد عزیز خانوم نجمی
قلمتان مانا 🌹
با سلام خدمت نویسنده خوش قلم
واقعا از خواندن رمانتون لذت بردم سبک قلم و جمله بندی های خاص نمیدونم چی بگم. قلمتون خیلی پخته و دارای خلاقیت هست امیدوارم همین طور ادامه بدین و موفق باشین🌹
ممنون از شما عزیز
رمان بسیار زیباییه
پیشنهادش میکنم ک حتما بخونید
واقعا قلم خاص و متفاوتی دارن
خسته نباشید🌸💎
ممنون از نظر شما
عالیه خانم نجمی.
داستان شما طبق یک اصول خاصی داره پیش میره و یک رمان با نهایت دقت و ظرافت رو پدید اورده.
همینجور ادامه بدید با قدرت که رمانتون عالی بشه.
ممنون واقعا دارم از رمان زیباتون کمال لذت رو میبرم.
قلمتان مانا❤
ممنون هانیه خانوم
دیلام خدمت نویسندهی عزیز!
راجب جلد بگم که به شدت با ژانر و رمان همخونی داره و به طراح و نویسنده احسنت میگم! و راجب رمان بگم که به شخصه یکی از خوانندههاشون هستم و پارت به پارت دنبالشون میکنم و تک تکِ کلماتی که به کار میبرند، سنجیده هستش و هیچ کلمهای اضافی نیستش و البته این قلمِ زیبا و حرفهای از یک مدرس نویسندگی باید هم انتظار بره! خسته نباشید!🌹
و باز هم نظر های زیبای شما مریم خانوم
ممنون از شما🌹
سلااممم. خسته نباشیییی. رمانت عالیی.
جمله بندی..
دیالوگ ها..
اتفاق هایی که میافته..
کلا عالی خسته نباشی🥰😉
ممنون از شما
عالی بود
خدا قوت
سلام خسته نباشید 🌹
رمانتون عالیه قلمتون مانا 💖
ممنون از نظر شما
فکر نمیکنم قلم استاد نجمی نیاز به تعریف من حقیر داشته باشه.
آدم با شخصیت میخنده و اشک میریزه. بازی با کلمات بسیار ظریفانه انجام شده و چینش کلمات این چنین کنار هم هر خواننده ای رو به وجد میاره.
براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم همیشه در اوج بدرخشید
ممنون از نظر خوب شما دوست عزیز
عالیهه نویسنده عزیز…
قلمتون سبز^^
پیشنهاد میکنم اگه دنبال رمانی میگردید که غیرقابل پیش بینی باشه، رمان استاد نجمی عزیز به نام خط به خط تا تو، و من خواب بودم رو حتما مطالعه کنید. قلمتون مانا استاد عزیز.
خیلی ممنون از نظر خوب شما دوست عزیز
خوبه