دست روزگار مرد قصه را آنقدر بر زمین کوبانده بود که استخوان هایش هم خورد شده بود. اما رضا، باید بر میخاست و دست بر زانوی شکستهاش میگذاشت… .
روی صندلی مطب به سختی بند شده بودم. دندان درد امانم را بریده بود و طاقتم را طاق کرده بود. گاهی به اسب هایی که دست جمعی در قاب عکس بزرگ روی دیوار به سرعت میدویدند نگاه میکردم و گاهی عصبی وار پاهایم را تکان میدادم. از درد برخاستم و کنار میز منشی رفتم.
-ببخشید نوبت ما نشد؟
آنقدر غرق در صفحهٔ موبایلش بود که سرش را هم بالا نیاورد تا ببیند چه کسی از درد به خود میپیچد.
-نوبت داشتین؟
– بله. رضا سماواتی.
نگاهی سرسری به دفتر باز شدهٔ زیر دستش انداخت و با عشوه ای که در صدایش موج میزد گفت:
-دونفر جلوتونه. بفرمایید تا نوبتتون بشه.
راه رفته را برگشتم ولی دیگر صندلیام خالی نبود. نگاهم میخ زنی شد که جایم را صاحب شده بود. با دیدنش عرق سرد بر پیشانیام نشست. گوشهٔ چادرش را با دندان هایش گرفته بود و با اخم داخل کیفش را جست و جو میکرد. خط های پیشانیاش بیشتر شده بود و رنگ مشکی موهایش به جو گندمی رسیده بود. آنقدر مات دیدنش بودم که درد دندانم را فراموش کردم و دستم را از روی لپ ام به روی دهانم گذاشته بودم که صدایی از آن خارج نشود. جست و جویش با یافتن دفترچهٔ بیمهٔ دستش پایان یافت و سرش را بالا آورد. لحظه ای گذری مرا دید و به جای دیگر نگاه کرد. و به یک چشم بر هم زدنی دوباره به من زل زد. تعجب را از نگاه غمزده اش به خوبی میتوانستم بخوانم. مرا شناخته بود. بی هوا ایستاد و کیف و دفترچهٔ دستش روی زمین پخش و پلا شد.
-رضا…
و شنیدن صدایش آنقدر برایم دردناک بود که نفهمیدم چگونه از زیر نگاه های پر تنش دیگران که یکی میپرسید حاج خانم آشناست؟ و یا دیگری میپرسید دزد است؟ فرار کردم و خودم را به ماشینم رساندم.دستم به استارت زدن نمیرفت دلم پر میکشید برای دیدن دوبارهاش حتی از دور…
تا جلوی درب ساختمان مطب پایین آمده بود و هاج و واج به دنبال فرزند ناخلفی چو من میگشت.صورتش خیس اشک شده بود و بی صدا هق میزد. دلم هزار تکه شده بود و پاهایم سست تر از آنی که به سویش قدم بردارم. مرا که ندید دوباره به مطب برگشت. چانهام از بغض کهنهای که در گلویم جا خوش کرده بود میلرزید.سرم را روی فرمان گذاشتم و از درد دل و دندان بیعقلم گریه سر دادم.کلافه شده بودم و چند باری مشت های بی رمقم را حوالهٔ فرمان کردم. تا کی باید در این درد میسوختم و دم بر نمیآوردم. با حالی زار به داروخانه رسیدم، از میان شلوغی ها رد شدم و برای پرسیدن کمی روی پیشخوان خم شدم.
-سلام مُسکن قوی دارید؟
از بالای عینک وارسی ام کرد و پرسید
-بله برای؟
و بی وقفه نالیدم
-دندون درد.
قرص های سبد را در نایلون نهاد و دفترچهٔ بعدی را باز کرد
-نسخه دارید؟
-نه. آزاد حساب کنید.
خشاب ایبوپروفن را در دست گرفتم و همانجا یک قرص را بی آب بالا انداختم. دهانم کویر لوت شده بود و به سختی از گلویم پایین رفت. سوار ماشین که شدم آنقدر درد بی امان مغزم را سوراخ میکرد که به صندلی تکیه زدم و سرم را به پشت گردنی صندلی چسباندم.حتی نفس های عمیقی که میکشیدم ذره ای حال دگرگون ام را آرام نمیکرد. موبایلم ناغافل لرزید و بعد از آن صدایش از زیر ترمز دستی توجه ام را جلب کرد. بیآنکه در پی صدا سر بلند کنم دست کشیدم و موبایل را تا نزدیک های چشمم بالا آوردم. کمی تار میدیدم. چشم هایم را با دست پاک کردم و تماس را وصل کردم
-سلام. بله خانم فرهادی.
مثل همیشه پر انرژی بود. اصلا انگار نقش آهن ربا را بازی میکردیم. هر بار که او را میدیدم حس میکردم نیرویی ما را از یکدیگر دور میکند. برخلاف او من کم حرف بودم و بیشتر اوقات جدی.
-بابا و کامیار امروز گالری نمیان. گفتن بهتون بگم در غیابشون شما گالری باشید.
کمی مکث کردم و صدایم را صاف کردم
-ولی من نمیتونم بیام. کارگاه کلی کار دارم.
با صدای بوق ماشینی که رد شد موبایل را بیشتر به گوشم فشردم تا بهتر بشنوم. صدایش جدی شد و صریح گفت:
-حتما باید بابا شخصا با شما تماس بگیرن؟
حس کردم از وظیفه شناسی ام ناراحت شد
-چشم تا نیم ساعت دیگه خدمت میرسم.
و بی خداحافظی تلفن را قطع کرد. دیگر به این طرز برخورد عادت کرده بودم. او دختر رئیس و خواهر دوست من بود و من سرکارگری بیش نبودم. که اگر هنر منبت کاری و مدیریت درستم در کارگاه نبود تا به حال صد بار عذرم را خواسته بودند.
به نیم ساعت نرسید که به گالری بزرگ لاله رسیدم. درب خودکار باز شد و وارد سالن بزرگی که بیش از پنجاه مدل مبل و کاناپه و همان تعداد سرویس خواب طبقهٔ بالا چیده شده بود شدم. کارکنان با لباس فرم مشغول معرفی مبلمان و جذب مشتری بودند. آنهایی که نزدیکتر بودند سلام کردند و بخاطر درد دندانم در جواب سری تکان دادم و پله ها را به آرامی طی کردم.
متانت و وقاری را حمل میکردم که اگر کسی دقیق میشد، فکر میکرد صاحب این همه دم و دستگاه که تا آخر عمر هم جزء رویاهایم هم نمیتوانست باشد منم. لبهٔ تخت سلطنتی که جلوی راهم بود را با دست لم*س کردم و از میان آنها به اتاق مدیریت رسیدم. دستی پی در پی در موهای کوتاهم کشیدم و یقه پیراهن قهوه ای رنگم را با هر دو دستم یک اندازه کردم. و بعد نفسی عمیق کشیدم و با انگشت شکسته ام چند ضربه ای به درب وارد کردم. صدایش یک راست از میان درب گذشت و گوشم را نوازش کرد
رمان آنلاین عاشقانه آدمی دیگر از sahar Hajivand
تذکر: رمان آدمی دیگر در انجمن کافه نویسندگان درحال تایپ است و هرگونه کپی برداری از آن با ذکر منبع و نویسنده مجاز نیست و پیگرد قانونی دارد
عرض خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز
قلمتان مانا 🌹
این رمان فوق العادس
من منتظر پارت های بعدیش هستم😍
قلمشون خیلی خوبه و مونولوگ های قوی دارند!
واقعا که عالی بود🌹
نشانگر قدرت و غرور یک مرد رو نشون میده که این خیلی قابل تحسینه.
پختگی و روان بودن و زیبا نویسی کاملا در نوشتهها هویدا بود و نشان از مهارت خاص شما در نویسندگی داره.
من که به شخصه خیلی دوست داشتم و توصیه میکنم که همه رمانتون رو بخونند و لذت ببرن از این قلم شما.
خسته نباشید❤
خسته نباشید میگم به خانم حاجیوند، موضوع جذابی بود، توصیفات و صحنه ها و اتفاقات و اون مهارت نویسنده که باعث می شد به راحتی تمام این هارو تصور کنیم.
مرسی از رمان خوبتون 🌿🌺
سلام خسته نباشید عالی بود قلمتون مانا
ممنون از عزیزانی که رمان من رو میخونن. ♥♥♥تمام تلاشم برای رضایت شماست
این رمان عالیه
یه ایده جذاب که پرداخت بهش کامله و با قلم خوبی هم نشدته شده. پختگی قلم مویسنده کاملا هویدا هست.
بیصبرانه منتظر ادامهش هستم
🌹ممنون از نظر زیبای شما
سلام خانم حاجیوند
واقعا از خواندن رمانتون لذت بردم. واقعاً قلم پخته و عالی دارین و امیدوارم همین طور ادامه بدین.
قلمتون مانا🌹
🌹
قلم این نویسنده اثباتشدست، و بهشدت پیشنهاد میشه؛ از دست ندید عزیزان.
باهار جان ممنون
منتظر رمان خودت هستیم
از همین ابتدا بگم که اول از همه عاشق جلدشم! طراح، فرد قابل و با تجربهای بوده که چنین جلدی رو برای رمان برگزیدند و باید به نویسنده و طراحِ مورد نظر احسنت گفت! در مورد رمان هم بگم که کاملاً به جزئیات ریز و درشت توجه داشته و مخصوصاً مونولوگها که آدمو میبره به قعرِ رمان! پیروز و موفق باشید و امید دارم که زودتر رمانتون به چاپ برسه! بازم خسته نباشید!
ممنون مریم خانوم بابت نظر های زیبای خود
واقعاااا عالیه.قلم فوق العاده قوی داره.بسیار زیبا و واقعی همه چی رو توصیف کرده.کشش خاصی داره که خواننده رو با خودش میبره
خیلی لطف کردید🌹
بسیار داستان مهیج و جذابی داره قلم نویسنده واقعا منحصر به فرده مطمئنن شاهد ظهور یک نویسنده نابغه هستیم که این واقعا باعث خرسندی و خوشحالیه …سپاسگذاریم که برای چشم و ذهن ما داستان های زیبا مینویسید
ممنون از نظر زیبای شما 🌹
واقعا عالیه، قلم نویسنده اونقدر خوبه که خواننده مشتاق میشه برای خوندن پارت بعدی.
عالیه، خسته نباشید.
قلمتون مانا🌻❤
ممنون بابت نظر
بسیار عالی عالی و عالی
رمانی عالی و بی نظیر. ❤⚘
ممنون دوست عزیز
شادی به کام همهٔ عزیزان. ممنون بابت محبتی که به بنده دارین، نگاهتون سبز🌺🌺🌺
خسته نباشید خانوم حاجیوند
از خوندن رمانتون لذت میبرم.بشدت داستان زیبایی داره و انسان رو برای خواندن ادامه رمان ترغیب میکنه
قلمتون مانا💞
خیلی ممنون از نظر زیبای شما
عالی ودلنشین بهترینهارو برات ارزومندم
ممنون از نظر گرانبهای شما
یکی از بهترین رمان هایی که خوندم. قلم قوی و شخصیت های ملموس که در جامعه امروزی حضور دارن. بسیار عالی بود خسته نباشید خانوم حاجیوند قلمتون مانا
خیلی ممنون از سایت خوبتون
و خیلی ممنون بابت این رمان بسیار زیبا! خانوم حاجیوند رمانتون خیلی قشنگه و من خیلی دوسش دارم و میخونمش حتی مادرم هم خیلی خوشش اومده و از من خواست تا بهتون بگم که عالیه
خدا قوت ❤
بسیار رمان جالب و پر محتوایی هست
و مهمتر اینکه کاراکتر ها بسیار ملموس و قابل قبول هستن
از اینکه به مخاطبین خودتون احترام میذارید و بهشون در یافتن رمان مناسب کمک میکنید بسیار سپاس گزارم .
امیدوارم بهترین ها قسمتتون بشه
یادتون نره زمین خیلی سخاوت منده اما به اندازه ای که شما ازش طلب کنید بهتون میبخشه
ممنون از نظر زیبای شما
خسته نباشید میگم به دوست عزیزم سحرجان خییلی لذت بردم از رمانی که نوشتی انقدرجملاتت درست و بجاست که ادم همه صحنه ها رو تصور میکنه .خیلی دوسش داشتم.♥️💜💙💚💛با آرزوی بهترین ها
خدا قوت به نویسندهی عزیز. رمان خیلی زیبایی بود، لذت بردم. قلمتون سبز و مانا🌹
اممم. خوب سلام و خسته نباشی.
رمانت عالییی. من عادت دارم وقتی رمان میخونم همون لحظه تصورش کنم
با قلم خوبتون تصور کردن رمانت خیلییی راحتر میشه
منتظر پارت ها و رمانای دیگ تون هسم
ممنون از نظر زیباتون
خدا قوت
قلمتان مانا 🌻
ممنون از نظر خوبتون 🌹