صدای سکوت شب در میان خیابان های خالی از احساس، اکو میشود و گوش هایم از حجم
فریاد سکوت کر میشود!
من در میان هجوم بیرحمانه خاطرات، گوشه ی تاریک درونم، اشک بی کسی جاری خواهم
کرد و چشمان خیس از بارش نگاه تو را برهم مینهم
فریاد که میزنی انعکاس صدایت در دل کوه، بازتاب تکرار افکار منزجر کننده احساست را با سیلی در صورتت میکوبد؛ آنگاه که
شنونده ای نمی یابی که پای حرف های دلت بنشیند و شانه ای که تکیه گاه قهقهت باشد.
بغض هایت راه گلویت را سد کرده، دیگر اشکی سرازیر نمیشود از چشمان یخ زده ات.
قلبت از تپشه ای از سر ذوق به سوت ممتد دستگاه احیا تبدیل خواهد شد و سردی تمام وجودت را در بر میگیرد.
دیگر نه نگاهی دلت را میلرزاند و نه برگشتی تو رو سر ذوق!
آن لحظه سکوت را با سکوت روشن خواهی کرد و دود غلیظش درچشمان کسانی میرود که در برابر احساس تو بی تفاوت
گذشتند!
مجسمه ای سرد و مغرور که دگر نای جنگیدن نخواهد داشت و بنشسته بر کنج تنهایی خویش، حصاری محکم و ضد نفوذ دور تا
دور احساس کودکانه اش خواهد کشید.
حسرت، امید، شور، عشق، برباد می رود و تاب رخت بر میبندد از توان دگران…
اه… امان از این دگران. …
توجه:تمامی رمان ها توسط ناظرین انجمن چک شده و سانسور شده اند و برای تمامی سنین مناسب میباشند
دلنوشته من غمگین وجودم در سایت و انجمن کافه نویسندگان تهیه شده است و هرگونه کپی برداری از آن پیگرد قانونی دارد
[…] دلنوشته من غمگین وجودم از معصومه نجاتی […]
[…] دلنوشته من غمگین وجودم از معصومه نجاتی […]